الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ماهک من ......

ملوسکم وقتی داره فکر میکنه...

تازگیها تا چیزی ازت میپرسم اول فکر میکنی اونم از نوع الیسایی  .... تازه وقتی بهت میگم پس چی شد خندتم میگیره اما بیخیال نمیشی.. اینجام سر از کمدت در آوردی ....اینم یه جور فکر کردنه دیگه بعد این همه فکر کردن به این نتیجه رسیدی که دوتا عدودک آله  بیلون(٢ تا عروسکم با من بیان بیرون) ...با همین کاراته که دل مارو میبری دختر ...
17 مهر 1391

روز کودک

  عزیز دلم نوزادی و نوپایی رو پشت سر گذاشتی و  وارد دوران شیرین کودکی شدی دوران شیطنت ها  شیرین زبونیها  خندینای از ته دل شاد بودنا پر از انرژی بودنا  کارای جدید یاد گرفتنا ....دختر گلم دوران کودکی بهترین دورانه امیدوارم تمام لحظه هاش پر شه از صدای خنده هات ...بهترینها رو برات آرزو میکنم . ...
16 مهر 1391

به مناسبت یازدهمین سالروز ازدواجون

از دور ترین فاصله ها به هم رسیدیم   الیسای گلم ! دقیقا یازده سال میگذره از روزی که من و مامان پیمان عشقمونو بستیم ، انگاری همین چند روز پیش بود . وای یادش به خیر چه دورانی بود قبل ازدواج وقتی ما با هم دوست بودیم اون موقع موبایل و اینترنت نبود مثل حالا ، خدای من اون موقع حرفامون رو جای چت کردن و میل زدن، رو کاغذ مینوشتیم و با چه مشکلاتی( که واسه خودش یه دنیا حرف داره ) به دست هم میرسوندیم.  همش پر بود از عشق ، واقعا آدم دلش لک میزنه واسه اون روزا سال 79  رو میگم 12 سال پیش انگاری بازم همین چند روز پیش بود... دختر گلم !نمیدونی چه آرزوهای  رنگ و وارنگی داشتیم. همیشه سعی کردیم بهشون برسیم ... خب به بعضی رسیدیم و بعضی ها...
14 مهر 1391

اینجا رو ...

وای از دست تو دختر بعضی وقتا دیگه می مونم که چی بهت بگم ... آخه شب مهمون داشتیم و من اول اتاق تو رو تمیز کردم وبعد به کارام میرسیدم کارا که تموم شد دیدم صدات در نمییاد گفتم یه سری ببزنم نکنه طفلکی خوابیده باشه که وقتی اومدم تو مثل موش از زیر دست و پام در رفتی و من موندم و این اتاق و اون همه خستگی.... ...
8 مهر 1391

...فینگیلی به پارک میره

پنج شنبه صبح که از خواب بیدار شدی و یهو گفتی من پاک ..فکر کردم خواب دیدی داشتیم میرفتیم خونه مامان ملی (مامانی الهام) که بازم رفتی سر کمدت وهی این آله این نه خلاصه تو راه پارک و که دیدی داد زدی مامان بابا پاک اینا ... تازه فهمیدم که دلت پارک میخواد بهت قول دادم بعد از ظهر ببرمت .که من و تو مامان ملی با هم رفتیم چه ذوقی کرده بودی اونقد تند تند حرف میزدی  ...مامان این نه تاپ نه اطار نه اباپما نه دمبول(زنبور) که من و مامانی از کارات میخندیدیم .اول سوار قطار شدی کلی ذوق میکردی وما هم واست دست تکون میدادیم و بعد هواپیما که اولش میخندیدی اما آخراش دستگاه کناری یه صدایی داد تو ترسیدی و شروع به گریه کردن و ولم نکردی از گریه تو بچه کنا...
8 مهر 1391

کارای ملوسکم تو عروسی ..

آخرین روز شهریور به جشن نامزدی پسر خاله مامانی دعوت شدیم و تو بیقرار واسه عروسی هی میرفتی سر کمدت و میگفتی مامان این آله و واسه خودت لباس انتخاب میکردی و قر میدادی تا اینکه جمعه شدو رفتیم خونه خاله (خاله مامان الهام)که واسه جشن آماده شیم و بریم که چشمت به فل فلا افتاد و هی میگفتی بلبل بده به به .. مامان ملی هم اول تست میکرد تا تند نباشه بعدش بهت میداد وقتی رفتیم تو ماشین که راه بیفتیم تو زدی زیر گریه و میگفتی مامانی بلبل آتیش داد و هی گریه میکردی من مونده بودم چی بگم همه ماشینا منتظر موندن تا تو خوب بشی که دایی عادل و دیدی دوباره زدی زیر گریه اونم بهت آب دادو کلی نازت دادو کمی آروم شدی مامانی فدات بشه که اینقد فلفل دوس داری....وقتی رفتی...
8 مهر 1391

ولادت امام رضا (ع)...

من پشت حرمت می مانم شاید... شاید کبوتری ضمانت کند...                                مگذار مرا در این هیاهو آقا،تنها و غریب و سر به زانو آقا،                                 ای کاش ضمانت دلم را بکنی،تکرار قشنگ بچه آهو آقا                میلاد  حضرت امام رضا مبارک. ...
7 مهر 1391